عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن: تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی. اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب). آنگاه بیابند داد هرکس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزاردارد. ناصرخسرو
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن: تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی. اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب). آنگاه بیابند داد هرکس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزاردارد. ناصرخسرو
مقابل داو یافتن، کنایه از نانشستن نقش باشد بمراد. (برهان). کنایه از اینست که نقش بعیش و مراد ننشیند. چیزی بدلخواه نیافتن. ناکامی. مقابل نشستن نقش است بمراد: حجام به نرد عیش غم داو نیافت در عرصۀ غم بغیر غم داو نیافت داغ تو اگر چه نقش بسیار نشاند تا درد دلم نکرد غم، داو نیافت. ظهوری. رجوع به ترکیب داو نیافتن ذیل لغت داو شود
مقابل داو یافتن، کنایه از نانشستن نقش باشد بمراد. (برهان). کنایه از اینست که نقش بعیش و مراد ننشیند. چیزی بدلخواه نیافتن. ناکامی. مقابل نشستن نقش است بمراد: حجام به نرد عیش غم داو نیافت در عرصۀ غم بغیر غم داو نیافت داغ تو اگر چه نقش بسیار نشاند تا درد دلم نکرد غم، داو نیافت. ظهوری. رجوع به ترکیب داو نیافتن ذیل لغت داو شود
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)